گناهکار...!
به نام خدا
شب فرا رسیده بود و صدای هو هوی باد در تمام دشت پیچیده بود ،کم کمک ستاره ها هم یکی پس از دیگری نمایان میشدند و چهل چراغ این سقف بی انتها را فرش میکردند.آدم هم مثل هر شب کنار آتش نشسته بود و فکر میکرد.فکر میکرد که بهشت را به چه بهایی فروخته است .با خود به دنبال مقصر می میگشت و تک تک متهم ها را روی میز بیدادگاه ذهنش نشانده بود و همه را یکی پس از دیگری محکوم میکرد تا میان متهمانش به نام حوا رسید.
ناگهان انگار که بر زخمی قدیمی نیشتر زده باشند فریاد کشید.
-همش تقصیر تو بود که حالا من اشرف مخلوقات باید اینجا تو این بیقوله گیر افتاده باشم.
بیچاره حوا که تازه چشمانش به لطف حرم آتش روی هم رفته بود از خواب پرید و گفت:باز شروع کردی؟چقدر بگم متاسفم ؟منم گولشو خوردم ،خسته نشدی بعد این همه سال هنوزم هر چند وقت یه بار فیلت یاد هندستون میکنه و شروع میکنی به این حرف های بیخودی.
-آخه من ،من اشرف مخلوقات ،منی که خدا رو بنده نبودم حالا باید مثل حیوانا دنبال غذا بگردم و هر چی که گیرم اومد به دندون بکشم.انگار یادت رفته من کی بودم.
-نه این که من هنوز توی فردوسمو تو تنهاتبعید شدی؟
-همه ی سختی های این دنیا گردن من بد بخت افتاده و همش تقصیر تو که گول اون مار خوش خطو خالو خوردی
-نه این که تو نخوردی
- من ،من گول تو رو خوردم که میگفتی...
حوا که دیگر حوصله ی این حرف ها ی تکراری را نداشت شعله ای از آتش گرفت و دور شد و آدم تازه انگار آرام گرفته بود و خوش حال از این پیروزی با غرور تمام به آتش چشم دوخت.
ساعتی بیشتر نگذشته بود که آدم دلش برای حوا شور افتاد . با خودش گفت مبادا خوراک گرگان گرسن3 ه شود،نکند میان چاهی ،صخره ای چیزی بیفتد.
این فکر ها انگار طاقتش را تمام کرد و بی معطلی شعله ای از آتش گرفت و دنبال حوا به راه افتاد.
هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که نور سرخی او را به سمت خود کشید.
همان چوب دستی حوا بود که داشت آرام آرام به خاکستر می نشست و هوا هم کنار چوب دستی مچاله شده بود و خوابیده بود.
آدم خواست تا بیدارش کند اما دلش نیامد.خواست بلندش کند و کنار آتش بگذارد اما ترسید که بیدار شود، پس با عجله به سمت پشته ی هیزم رفت و چند تکه هیزم جلو حوا گذاشت و با شعله ای که گرفته بود آنها را روشن کرد.کم کمک حوا هم از حالت مچاله بیرون آمدو آرام گرفت.
آدم هم رو به روی او ،آن طرف آتش نشست و به او چشم دوخت.
با خودش فکر کرد که چه بی اندازه او را دوست دارد.
حالا بود که دیگر بیداد گاه عقلش کمی منصفانه می اندیشید و برایش مقصری وجود نداشت چون به راستی هر دو از یک وجود بودند و از آن مهم تر یکدیگررا دوست داشتند ،همان طور که خدا آنها را...