(سلام ای آشنای بیگانه)
درهیاهوی آن احساس مرموزی که به هنگام خلوت وتنها وبه هنگامی که به تو فکر می کنم در من به جوش و خروش در می آید وتمامی ساعتهای خلوتم را اسیر خود می کند و وادارم می سازد به تووبه خودم فکر کنم.وباحسرت اینکه چگونه درهم نشینی مرا نشناختی ومرا دیوانه خطاب کردی !باز هم باتو به گفتگو بنشینم وباز هم به هم صحبتی با رغبت نشان دهم .شاید همانگونه که خانواده ام پنداشته به راستی دیوانه ای هستم که می پندارم تو بهتر از دیگرانی !منبه آن پیوندی که در گذشته به نام دوستی گرفته بود هنوز پایبندم وبرای خود امتیازی میدانم که روبان سفید الفت با قیچی تیز من پاره نگشت .اما ای کاش تو کسی می بودی که به جای آن که زبان تیز را بکار اندازد دمی لب فرو می بست و به انتظار نتیجه کلامش می نشست و سپس داوری می کرد